Take a photo of a barcode or cover
A review by dream_mmdi
مأمورهای اعدام by Martin McDonagh
4.0
اینجور که من دارم همه نمایشنامههاتو میخونم، مشخصه که افتادم توو دام عاشقیت آقای مکدونا؟
..............
"داستان دختر دیوانه و مرگ مفاجا"
یکی بود یکی نبود.
دختری بود که اصلا معمولی نبود. استعداد عجیبی توی دیوونگی داشت . همه عاشق همین دیوونگیش بودن. ستایشش میکردن. ازش میخواستن براشون قصههای باورنکردنی بگه. اونا عاشق قصههاش بودن. یکروز دختره خسته شد و خواست ديگه دیوونه نباشه. خواست ديگه قصه نگه. ولی میدونید چی شد؟ همه ازش متنفر شدن. دل دختر شکست. هزار تیکه شد. آخه خیلی حرفای بدی بهش زده بودن. یکروز صبح توی شهر خبر پیچید که دختر میخواد یه کار دیوانه وار جدید کنه. همه با اشتیاق جمع شدن به تماشا. دختر رفت بالای کوه، بلندترین کوه اون شهر، و لبه عمیق ترين پرتگاه ایستاد. براي مردم که داشتن تماشا میکردن دست تکون داد و بهشون گفت این اخرین نمایشه. امیدوارم ازش لذت ببرید و خودش رو پرت کرد پایین. همه مردم وحشت زده و متعجب دهنشون باز مونده بود. انتظار این حد از دیوونگی رو نداشتن. هنوز توی شوک بودن که دیدن دختر پرواز کنان از پرتگاه بیرون اومد و بدون اینکه نگاهشون کنه بال زد و رفت.بعداز اون ديگه هیچوقت هیچکس دختر رو ندید و هیچی ازش نشنید. مردم شهر هم یادشون رفت یه زمانی یه دختر غیرمعمولی و دیوونه اونجا زندگی میکرده.
..............
"داستان دختر دیوانه و مرگ مفاجا"
یکی بود یکی نبود.
دختری بود که اصلا معمولی نبود. استعداد عجیبی توی دیوونگی داشت . همه عاشق همین دیوونگیش بودن. ستایشش میکردن. ازش میخواستن براشون قصههای باورنکردنی بگه. اونا عاشق قصههاش بودن. یکروز دختره خسته شد و خواست ديگه دیوونه نباشه. خواست ديگه قصه نگه. ولی میدونید چی شد؟ همه ازش متنفر شدن. دل دختر شکست. هزار تیکه شد. آخه خیلی حرفای بدی بهش زده بودن. یکروز صبح توی شهر خبر پیچید که دختر میخواد یه کار دیوانه وار جدید کنه. همه با اشتیاق جمع شدن به تماشا. دختر رفت بالای کوه، بلندترین کوه اون شهر، و لبه عمیق ترين پرتگاه ایستاد. براي مردم که داشتن تماشا میکردن دست تکون داد و بهشون گفت این اخرین نمایشه. امیدوارم ازش لذت ببرید و خودش رو پرت کرد پایین. همه مردم وحشت زده و متعجب دهنشون باز مونده بود. انتظار این حد از دیوونگی رو نداشتن. هنوز توی شوک بودن که دیدن دختر پرواز کنان از پرتگاه بیرون اومد و بدون اینکه نگاهشون کنه بال زد و رفت.بعداز اون ديگه هیچوقت هیچکس دختر رو ندید و هیچی ازش نشنید. مردم شهر هم یادشون رفت یه زمانی یه دختر غیرمعمولی و دیوونه اونجا زندگی میکرده.